۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

تلفن اشتباهی(خاطره ای تلخ که روزی شاید گریبانگیر ما شود)

اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم، اومدم معذرت‌خواهی کنم هی میگفت علی‌جان تویی، هی میگفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم، باز میگفت رضا جان تویی مادر، میگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید، اسم سوم رو که گفت دلم شکست، گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اونقدر ذوق کرد که چشای من پر از اشک شد

خاطره یکی از دوستان


چه مادر و پدرها و پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی که چشم انتظار یه تماس کوچولو از ماها هستن. ازشون دریغ نکنیم
__________________

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر