۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

حضرت موسی و مرد بی حیا

روزی حضرت موسی علیه السلام برای مناجات با خدا به کوه طور سینا میرفت . در راه مردی او را دید و پرسید ای موسی به کجا میروی؟حضرت موسی گفت برای مناجات با خدا به کوه میروم . آن مرد چون حرف حضرت موسی را شنید با گستاخی گفت : ای موسی حالا که به صحبت با خدا میروی از طرف من هم به خدا بگو من از تو روزی نمیخواهم و عارم میشود که تو خدای منی و نمیخوام گناهانم را هم ببخشی.

حضرت موسی ناراحت شد ولی چیزی نگفت وبه راه خود ادامه داد و به مناجات با خود با خدا پرداخت.هنگام مراجعت فرا رسید و موسی میخواست برگردد
.ناگهان صدایی از خدا شنید :ای موسی چیزی فراموش نکرده ای؟
-بارخدایا تو داناتری و من نمیدانم
- ای موسی چرا پیغام ان مرد را به من نرساندی؟
-بار الها او مردی نادان بود و به توهین کرد
-موسی پیغام او را بگو

حضرت موسی حرف های آن مرد را گفت و باز هم صدایی شنید .خدای تبارک به حضرت موسی چنین گفت که ای موسی به بنده ام بگو تو روزی از من بخواهی یا نخواهی من روزی تو را میدهم چون من خلقت کرده ام و تو را روزی دهنده جز من نیست.به بنده ام بگو اگر تو عارت میشود که من خدای تو ام ؛من عارم نمیشود که تو بنده منی.به بنده ام بگو اگر تو نخواهی گناهانت را بخشم ؛من بخشنده مهربانم و خواهم بخشید چون دوست ندارم بنده ام را درحالی ببینم که گناه کرده است.

حضرت موسی شنید و در راه بازگشت آن مرد را دید.آن مرد پرسید خوب موسی چه شد ؟ و حضرت موسی جوابهای خدا را براو بازگو فرمود.
آن مرد چون اینها بشنید گفت ای موسی واقعا خدا اینها را گفته؟حضرت موسی گفت بله.
در همین حال آنمرد از ته دل آهی کشید و جانش ز تن بیرون شد.
نمیدانم شاید از شرم بوده یا شوق دیدار چنین خدایی؟؟؟
بله دوستان ما چنین خدایی داریم و بی خبریم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر